گنجور

 
شمس مغربی

رخ دلدار را نقاب توئی

چهره یار را حجاب توئی

بتو پوشیده است مهر رخش

ابر بر روی آفتاب توئی

شد یقینم که پیش اهل یقین

پرده شک و ارتیاب توئی

بر سر بحر بینهایت او

سر بر آورده چون حباب توئی

تو سرابی به پیش اهل نظر

گرچه دعوی کنی که آب توئی

نگرفتم ترا بهیچ حساب

باز دیدم که در حساب توئی

برتو است این عذاب گوناگون

علت این همه عذاب توئی

آنکه ناخورده او می ازلی

مست گردید و شد خراب توئی

مغربی این خطاب با کس نیست

آنکه با اوست اینخطاب توئی