گنجور

 
شمس مغربی

تو میخواهی که تا تنها تو باشی

کسی دیگر نباشد تا تو باشی

از آن پنهان کنی هر لحظه مارا

زچشم خلق ناپیدا ت باشی

چو بیما نیستی یک لحظه موجود

نمیشاید که تا بیما تو باشی

اگر دریای مارا غرقه کردی

چو قطره بعد ازین دریا تو باشی

از آن پس گرچه موج آیی به صحرا

حیات جمله صحرا تو باشی

ز‌جزوی گر بکلی باز کردی

چو گل در جمله اجزا تو باشی

دوئی اینجا نمیگنجد برون شو

که یا من باشم اینجا یا تو باشی

منم یکتای بیهمتا تو خواهی

که تا یکتای بیهمتا تو باشی

بسان مغربی خود را رها کن

بما بگذار تا خود را تو باشی