گنجور

 
شمس مغربی

ار رخت پنهان بنور خویشتن

روت مخفی در ظهور خویشتن

با دو عالم بی دو عالم دایماً

عشق بازی در ظهور خویشتن

در ظهورت هر دو عالم بر دوام

در همیخواهد ظهور خویشتن

مدتی با کس نمیکرد التفات

حسن رویت از غرور خویشتن

باز چندی در تماشاگه ذات

جنّت خود بود و حور خویشتن

از تماشای بحر ذات خود

بود حور و قصور خویشتن

خود بخود دارد خود بدتاز خود

بشنود هر دم زبور خویشتن

تا کند بر خود تجلی هم ز خود

موسی خود بود و طور خویشتن

چون شعوری یافت بر غایات ذات

گشت عاشق بر شعور خویشتن

دید در خود بحر های بیکران

حیرت آورد از بحور خویشتن

جمله کارستان خود در خود بدید

در عجب مان از امور خویشتن

زان سبب در وی سرورس شد پدید

منبسط گشت از سرور خویشتن

عزم سحرا کرد ناگاه از سرور

آن سلیمان با طیور خویشتن

بر سر ره بیخبر افتاده دید

مغربی را در عبور خویشتن

آن بت عیار من بی ما و من

عشق بازد دائماً با خویشتن