گنجور

 
کوهی

آتش و آبست و لعل و سیم و زر در جان سنگ

جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ

سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود

نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ

خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین

حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ

قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را

هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ

آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد

داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ

بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست

هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ