گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد

به پاسخ لعل شکر خند بگشاد

که باشم من به خدمت زیر دستی

کنیزان ترا آئین پرستی

وگر نزد تو قدری دارد این خاک

به مژگانم روبم از راه تو خاشاک

بزرگان گفته‌اند این نکته دیر است

که هر کو سیر باشد زود سیر است

چو مرغی خرمنی بیند بهر گام

به یک خرمن دلش کی گیرد آرام

چرا گل دامن از بلبل نچیند

که هر دم بر گلی دیگر نشیند

من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم

که آب زندگانی نام دارم

تو گر خواهی به چشمه راه جوئی

بنوشی شربتی و دست شوئی

بگو تا درکشم دست از عنانت

غبار خود بروبم ز آستانت

ورت پخته است سودائی که داری

بیابی خود تمنائی که داری

مرا نیز اعتمادی باشد از بخت

که آسان نشکند بیخیکه شد سخت

بنای دوستی چون محکم افتد

خلل ز آسیب دورانش کم افتد

چنان پیوند کن مهر ابد را

که دوری ره نماید چشم بد را

ملک گفتا که بر یاران جانی

بدین غایت نشاید بدگمانی