گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سبزه ها نو دمید و یار نیامد

تازه شد باغ و آن نگار نیامد

نوبهار آمد و حریف شرابم

به تماشای نوبهار نیامد

چشم من جویبار گشت ز گریه

سرو من سوی جویبار نیامد

آمد آن گل که باز رفت ز بستان

وه که آن آشنای یار نیامد

عمر بگذشت و زان مسافر بدخو

یک سلامی به یادگار نیامد

خوبرویان بسی بدیدم، لیک

دل گمگشته برقرار نیامد

با چنین آه و اشک، چو باران

شاخ امید من به یار نیامد

آن صبوری که تکیه داشت بر او دل

در چنین وقت هیچ کار نیامد

خون دل خوردم و بسوختم، آری

بر کس آن باده خوشگوار نیامد

آنچه از غم گذشت بر دل خسرو

هر کرا گفتم استوار نیامد