گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تا رخ تو زلف ترا پیش کرد

زلف تو مه را به پس خویش کرد

چشم تو دی ملک جهان می گرفت

مست شد آن غمزه و فرویش کرد

دوش دهانت نمکی می فشاند

قطره چکید و جگرم ریش کرد

کرد دلم پاره و دانی که کرد

تیر تو، ای کافر بدکیش، کرد

چشم تو در خواب شد او را بگوی

در نتوان بر سگ خود پیش کرد

خامه خسرو نتواند نوشت

آنچه غمت بر من درویش کرد