گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نه پیش از این مژه زینگونه خونفشانم بود

نظاره تو بلا شد که آن زمانم بود

به جان تو که فرو نامدی شبی از دل

دمی چه باشد، اگر از تو دل گرانم بود

زبان حدیث تو می گفت دوش و دل می سوخت

رسید کار به جان و سخن همانم بود

خیال وی رسنم بسته در گلو می گشت

هنوز دل به سوی زلف تو کشانم بود

بکش مرا و ز سر زنده کن به خویش آخر

به جان کالبدی چند زنده دانم بود

در آن جهان من و عشقت گذاشتم به درت

تن خراب که همراه این جهانم بود

جدا شدی ز فراق تو بند بندم، لیک

ز جرعه های تو پیوند استخوانم بود

به بندگی غمت جان فروختم مخرید

که داغهای کهن گرد گرد جانم بود

به نازگویی، خسرو صبور باش به عشق

چرا نباشم، جانا، اگر توانم بود