گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو ترک مست من آلوده شراب درآید

ز شور او نمکی در دل کباب درآید

لبش اگر کشدم در سوال بوسه، نترسم

ولیک غمزه مبادا که در عتاب درآید

بیا که زاهد خشک ار شبیت مست بیابد

به جرعه تر کند آن زهد و در شراب درآید

به گرد دیده خود خاربستی از مژه کردم

که نی خیال تو بیرون رود نه خواب در آید

گهی که روی به دیوار بهر راز تو آرم

عمارتیست که اندر دل خراب درآید

سر از دریچه برون کرده‌ای، بسوختم آخر

رها مکن که در آن روزن آفتاب درآید

کج است تیر مژه، راست می‌زنی به دل من

که تیر کج چو به آتش رسد به تاب درآید

ز بهر دیدن هندوستان زلف تو هر شب

بیا ببین که ز سیلاب چشم آب درآید

ز گریه در غم رویت به چشم خسرو بیدل

نماند آب اگر، بو که خون ناب درآید