گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون آن بت از سر کو با هزار ناز برآید

ز خلق هر طرفی آه جانگداز بر آید

ز تندباد جگرها مرا درونه بلرزد

گلی که بر سر آن سرو سرفراز برآید

مرا نهال قدش بر جگر نشست بدانسان

که گر هزار پیش برکنند، باز برآید

به یاد آن قد و قامت سرشک لعل دو چشمم

به هر زمین که بریزد، درخت ناز برآید

چو پشت دست گزم از فسون و حیرت رویش

فسون و حیرتم از نقش های گاز بر آید

عجب مدار ز باران عشق و تخم محبت

چو سبزه از گل محمود اگر ایاز بر آید

نماز نیست مرا جز به سوی بت نه همانا

که کار خسرو گمره از آن نماز بر آید