گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یار قبا چست کرد، رخش به میدان برید

این سر و هر سر که هست در خم چوگان برید

غمزه زن ما رسید، ساخته دارید جان

یوسف ما چون رسید، مژده به کنعان برید

از رخش امروز اگر توشه شود نعمتی

بهر چه فردا به خلد منت رضوان برید؟

دست به دامان او نیست به بازوی کس

بوالهوسان فضول، سر به گریبان برید

در صف عشاق چو لاف عیاری زدید

ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان برید

مرغ بیابان عشق خار مغیلان خورد

وعده اصل انگبین بر مگس خوان برید

مست و خراب مرا، حاجت نقلی اگر

هست، دل خام سوز سوی نمکدان برید

نیست دل چون منی در خور شاهین شاه

پاره مردار من بر سگ دربان برید

بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال

وه که ز درمانده ای قصه به سلطان برید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode