گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مردمی نرگس او می داند

جادویی غمزه او می خواند

زلف او پهلوی خال لب او

گویی از شهد مگس می راند

کار عاشق که چو ما باریک است

همه زان زلف همی پیچاند

شیوه غمزه تو بدخویی ست

همه آفاق نکو می داند

گر دلم بستد، و گر باز دهد

صد دیگر ز کسان بستاند

خسرو از بهر دو بوسه پیشت

نیست زر، لیک سری افشاند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حزین لاهیجی

یکی از اهل ورع، گاوی را

جانب مسجد آدینه بخواند

که بیا همره من تا مسجد

گاو از دعوت عابد درماند

گفت با خود که شگفتی ست شگرف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه