گنجور

 
جامی

بوتراب آن گهر بحر شرف

کابرو یافت ازو خاک نسف

با خود آن دم که جهادیش نماند

مرکب جهد سوی اعدا راند

چو شد از هر دو طرف صف ها راست

بانگ جنگ آوری از صفها خاست

آمد از بارگی خویش به زیر

با دلی همچو دل شیر دلیر

زیر پهلو ز ردا فرش انداخت

تیغ همخوابه سپر بالین ساخت

شد میان دو صف آنگونه به خواب

که شنیدند نخیرش اصحاب

مدت خواب چو گشتش سپری

از سپر جست سرش دورتری

پشتی لشکر بیداران شد

رخنه بند صف همکاران شد

سایلی گفت که در روز نبرد

که ز هیبت بدرد زهره مرد

دارم از خواب تو بسیار شگفت

شیخ خندان شد ازان نکته و گفت

گر بود ایمنیت روز مصاف

کم ز شب های عروسی و زفاف

از قدمگاه توکل دوری

قایمی بر قدم مغروری

مرد را کش نه به دل زنگ شکیست

بستر خواب و صف جنگ یکیست

کار اگر مشکل اگر آسان است

همه با فضل ازل یکسان است

چون تو را عقد یقین آمد سست

هر چه آید به تو از سستی توست