گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر کسی گاه جوانی تگ و پویی دارد

گشت باغی و نشاط لب جویی دارد

کس نپرسد که کجایم من بی خانه و جای؟

هر خسی خاکی و هر سگ سر کویی دارد

دوست دارم خم گیسوی نکورویان را

وان کسی را که دلی در خم مویی دارد

کاشکی خاک شوم من به زمینی کانجا

ترک من گاه سواری تگ و پویی دارد

تا درونی نبود، محرم شوقی نشود

سوزش عود از آن است که بویی دارد

گر سرم دولت چوگانش نیرزد، باری

لذتی دارم از آن حال که گویی دارد

هان و هان تا نکند عمر به بستان ضایع

هر که در خانه تماشای نکویی دارد

عاشقان باده به جز کأس ملامت نخورند

کار مجنون است که سنگی و سبویی دارد

یارب این مذهب خورشید پرستی ز چه خاست؟

مگر آن است که چون روی تو رویی دارد

خسرو ار جان به غمت داد، ترا بادا عیش

چون تویی را چه غم، ار جان چو اویی دارد؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

دل من باز هوای سرکوئی دارد

میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد

هیچ دارید خبر کان دل سرگشته ی من

مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد

بگسست از من و در سلسله موئی پیوست

[...]

فیاض لاهیجی

عاشق آنست که در بر گل رویی دارد

عارف آنست که دستی به سبویی دارد

بلبل از باغ به طوف دل ما می‌آید

یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!

چاره‌ها کرد که از تاب تو رسوا نشود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه