گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد

دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد

ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم

در میان دل و چشم من آن دم خون شد

از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ

کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد

تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم

عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد

گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند

زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد

یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد

چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد

 
 
 
سلمان ساوجی

نظری کن که دل از جور فراقت خون شد

نیست دل را به جز از دیده ره بیرون شد

ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت؟

حال آن خسته بدانید که آخر چون شد؟

تا شدم دور ز خورشید جمالت، چو هلال

[...]

کمال خجندی

گفتمش حال دل گمشده دانی چون شد

گفت با ما چو در افتاد همان دم خون شد

پارسایان که نظر از همه می پوشیدند

چشم تان تو دیدند و همه مفتون شد

تا لب جام گرفت از لب لعلت رنگی

[...]

ناصر بخارایی

ای که از چشم خوشت رنج دلم افزون شد

دل بیمار مرا هیچ نپرسی چون شد

گل صدبرگ توئی در چمن حُسن امروز

ورق چهره ز خوناب جگر گلگون شد

از سر کوی تو بیرون نتوانیم شدن

[...]

جیحون یزدی

چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد

زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد

ترکی شیرازی

تا قد سرو تو در باغ دلم، موزون شد

چشم خونبار من از اشک روان، جیحون شد

تا به گرد مه روی تو خط سبز دمید

روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد

بی سبب دور شدی از برم ای راحت جان!

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه