گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چه کند دل که جفای تو تحمل کند

که اگر جان طلبی، بنده تامل نکند

واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار

تا در ایام جمالت سخن گل نکند

هر که را چشم به رخسار گلی سرخ شده است

شاید ار عیب سیه رویی بلبل نکند

کوه غم گشتم و آن می کشم از هر مویت

که سر مویی از ان گونه تحمل نکند

دم به دم سوخت اسیری که شکیبا نبود

در به در گشت اسیری که توکل نکند

زین دم سرد حذر تا نکند آن بر تو

که دم باد خزان با گل و سنبل نکند

نگذرد خیل خیال تو به چشم من، اگر

دیده بر آب ز سنگین تن من پل نکند

کار خسرو بشد از دست، تو دانی، گفتم

تا خیال تو درین کار تغافل نکند