گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش ناگه به من دلشده آن مه برسید

دل به مقصود خود المنت لله برسید

باز می گفتمی افسانه هجران با خویش

تا بدان لحظه که بالای سرم مه برسید

از پی کوری آن کس که نیارد دیدن

مژده نور بصر بر من آگه برسید

آمد آن روشنی چشم به استقبالش

مردم دیده روان تا به سر ره برسید

آمد آن ساده زنخ، بر من بیهوش زد آب

بر من تشنه نگه کن که چسان چه برسید؟

گریه بر سوز منش آمده بر سوختگان

آن چه باران کرم بود که ناگه برسید

دل ستد از من بیمار و به پرسش نامد

چون خبر یافت که جان می دهم، آنگه برسید

می کشیدم سر زلفش ز قفا جانب روی

تا شب تار به نزدیک سحرگه برسید

خسروا، گر رسد ابله به بهشتی چه عجب؟

عجب این بین که بهشتی سوی ابله برسید