یارب! این اندیشه جانان ز جانم چون رود
چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم
آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد
من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام
گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود
ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن
حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا
کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن
از دل آن کافر نامهربانم چون رود
گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست
آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
از دل غمگین هوای دلستانم چون رود
یا سر سودای آن سرو روانم چون رود
تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان
خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود
از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.