گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

فریاد که عشق کهنه نو شد

جان در کف عاشقی گرو شد

آزرده دلی که بود، گم گشت

دیرینه غمی که بود، نو شد

یاری که ز ما حدیث نشنود

اندر حق ما سخن شنو شد

رویش دیدم، دلم بیفتاد

پایش به چه ذقن به گو شد

باد سر زلف او بجنبید

صد خرمن صبر جو به جو شد

آورد صبا نشان کویش

اشکم بدوید و پیشرو شد

دادم به قضا عنان خسرو

چون اسپ نشاط تیز دو شد