گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گهیت از آشنایان یاد ناید

چنین بیگانه بودن هم نشاید

که داد آن بخت خوش روزی که ما را

ز در همچون تو خورشیدی در آید

شبم کابستن است از قید اندوه

نپندازم کزو صبحی برآید

مخوان در بوستان و باغم، ای دوست

که آنجا هم دلم کم می گشاید

زبانی می دهم دل را، ولیکن

نهد بر جان ز دیده چند باید

مرا گفتی که جان می باید از تو

من بیچاره را دیگر چه باید

سر آن ناز بازی کردم، ای باد

که مرگ من ترا بازی نماید

رهی بنما که نتوان زیست بی تو

ولیکن خویش را می آزماید

نگیرد جز گرفتاران دل را

غزلهایی که خسرو می سراید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
وطواط

مهی ، کندر سمرقند از لب او

نبات مصر را جان می فزاید

اگر طوطی طبع جان فزاید

بشاخ شکر نابش گراید

بشولد مر طبق را بر طریقی

[...]

سوزنی سمرقندی

خر خمخانه را جودان بماندست

وگر ماندست جو کو تا بخاید

بسنگ هجو من دندان شکستست

که بی بیطار بیخش برنیاید

سرش از سهمناکی شد بانسان

[...]

انوری

ز هجران تو جانم می‌برآید

بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی

که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه