گهیت از آشنایان یاد ناید
چنین بیگانه بودن هم نشاید
که داد آن بخت خوش روزی که ما را
ز در همچون تو خورشیدی در آید
شبم کابستن است از قید اندوه
نپندازم کزو صبحی برآید
مخوان در بوستان و باغم، ای دوست
که آنجا هم دلم کم می گشاید
زبانی می دهم دل را، ولیکن
نهد بر جان ز دیده چند باید
مرا گفتی که جان می باید از تو
من بیچاره را دیگر چه باید
سر آن ناز بازی کردم، ای باد
که مرگ من ترا بازی نماید
رهی بنما که نتوان زیست بی تو
ولیکن خویش را می آزماید
نگیرد جز گرفتاران دل را
غزلهایی که خسرو می سراید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزی بباید
مهی ، کندر سمرقند از لب او
نبات مصر را جان می فزاید
اگر طوطی طبع جان فزاید
بشاخ شکر نابش گراید
بشولد مر طبق را بر طریقی
[...]
خر خمخانه را جودان بماندست
وگر ماندست جو کو تا بخاید
بسنگ هجو من دندان شکستست
که بی بیطار بیخش برنیاید
سرش از سهمناکی شد بانسان
[...]
ز هجران تو جانم میبرآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که میکن حیلهای تا شب چه زاید
سیهرویی من چون آفتابست
[...]
دلی ده کاو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.