گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گهیت از آشنایان یاد ناید

چنین بیگانه بودن هم نشاید

که داد آن بخت خوش روزی که ما را

ز در همچون تو خورشیدی در آید

شبم کابستن است از قید اندوه

نپندازم کزو صبحی برآید

مخوان در بوستان و باغم، ای دوست

که آنجا هم دلم کم می گشاید

زبانی می دهم دل را، ولیکن

نهد بر جان ز دیده چند باید

مرا گفتی که جان می باید از تو

من بیچاره را دیگر چه باید

سر آن ناز بازی کردم، ای باد

که مرگ من ترا بازی نماید

رهی بنما که نتوان زیست بی تو

ولیکن خویش را می آزماید

نگیرد جز گرفتاران دل را

غزلهایی که خسرو می سراید