گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سوار من که ره در سینه دارد

زبان پر مهر و دل پر کینه دارد

خیال اسپ او، شطرنج بازی

همه با استخوان سینه دارد

ز سم بوسیدن شکر دهانان

سمند او به پا شیرینه دارد

ازین پس ما و درویشی، چو درویش

هوس پوشیدن پشمینه دارد

کند بر ما جفاها و نداند

که حق صحبت دیرینه دارد

ازین مه نیست امروزینه این جور

که دل بر دوستان پر کینه دارد

دل خسرو به پا مالد نترسد

مگر پا بر سر گنجینه دارد