گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلی دارم که جز جانان نخواهد

همین معشوقه خواهد، جان نخواهد

گر جان خواهد از وی خوبرویی

روان بدهد، ز من فرمان نخواهد

مرا گویند، سامانی نداری؟

کسی از عاشقان سامان نخواهد

گذر در کوی ما آن دوزخی راست

که جا در روضه رضوان نخواهد

سر من زین پس و شمشیر خوبان

کسی تا خون من زایشان نخواهد

مفرما صبر کان را هر که دیده ست

صبوری از من حیران نخواهد

غم آمد در دل تنگم، ندانست

که در تنگی کسی مهمان نخواهد

برنجم، گر تو خسرو را نخواهی

تو خواهی، لیک این حرمان نخواهد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

دلم بی وصل جانان جان نخواهد

که عاشق جان بی جانان نخواهد

دل دیوانگان عاقل نگردد

سر شوریدگان سامان نخواهد

طبیب عاشقان درمان نسازد

[...]

خواجوی کرمانی

دلم بی وصل جانان جان نخواهد

که عاشق جان بی جانان نخواهد

دل دیوانگان عاقل نگردد

سر شوریدگان سامان نخواهد

روان جز لعل جان افزا نجوید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه