گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

به هر درد و غمی دل مبتلا شد

چرا یکباره یار از ما جدا شد؟

برید از دوستان خود به یکبار

دریغا، حاجت دشمن روا شد

بگفتم عاشقان را ناسزایی

کنون عاشق شدم، اینم سزا شد

به رندی و به شوخی و به صد ناز

دل از من برد و آنگه پارسا شد

شب از همسایه ها فریاد برخاست

مرا نالیدن شبها بلا شد

گرفتارش شدم با یک نگاهی

ز یک دیدن مرا چندین بلا شد

وفا و مهربانی کرد با خلق

چو دور خسرو آمد، بی وفا شد