گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل نیست که در وی غم دلدار نگنجد

سندان بود آن دل که در او یار نگنجد

در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل

در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد

آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست

صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد

جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار

در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد

گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار

خویشی دل و دیده درین کار نگنجد

گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی

تا در همه بازار خریدار نگنجد

خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم

بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد

دیوار و درت در دل من خانه گرفتند

هر چند که در دل در و دیوار نگنجد

کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک

با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode