گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یک دل به سر کوی تو آباد نیابند

یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند

از بس که گرفتار غمت شد همه دلها

آفاق بگردند و دلی شاد نیابند

روزی که روی مست و خرامان سوی بازار

در شهر یکی صومعه آباد نیابند

می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک

در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند

گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم

از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند

جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل

کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند

ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران

سنگی به سر تربت فرهاد نیابند

با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز

مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند

خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟

دانی که دل رفته به فریاد نیابند