گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زمانی نیست کز دست تو جان من نمی‌سوزد

کدامین سینه را کان غمزه پرفن نمی‌سوزد

مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من

درون می‌سوزدم، چون شمع پیراهن نمی‌سوزد

ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی

من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمی‌سوزد

مگو چندین، کز این سوزاک بیهوده بکش دامن

که دل می‌سوزم و جان کسی دامن نمی‌سوزد

بدین سان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن

همی‌سوزد، عجب دانم که پیراهن نمی‌سوزد

همه شب زار می‌سوزم به تاریکی و تنهایی

که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمی‌سوزد

چراغ من نمی‌سوزد شب از دم‌های سرد من

چراغ خانه همسایه هم روشن نمی‌سوزد

چو تو در باغ می آیی، هم از لطف و رخ خود دان

که پیشت زآتش خجلت گل و سوسن نمی‌سوزد

غم خسرو همی‌دانی و نادان می‌کنی خود را

مرا این سوخت، ورنه طعنه دشمن نمی‌سوزد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجد همگر

مرا جان سوخت از غم ترا دامن نمی‌سوزد

مرا دل خون شد و یک دم دلت بر من نمی‌سوزد

ز آه آتشین من که تابش خرمن مه سوخت

جوی در تو نمی‌گیرد ترا دامن نمی‌سوزد

عجب حالی گر از دردم تن خارا نمی‌نالد

[...]

امیرخسرو دهلوی

تو کز سوزم نه‌ای واقف، دلت بر من نمی‌سوزد

مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمی‌سوزد

ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش

تو آتش می‌زنی در غیر و غیر از من نمی‌سوزد

رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض

[...]

ابوالحسن فراهانی

جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمی‌سوزد

برین آتش که دامن می‌زنی، دامن نمی‌سوزد

بر گبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش

که پیش هرکه می‌سوزم، دلش بر من نمی‌سوزد

چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه