زمانی نیست کز دست تو جان من نمیسوزد
کدامین سینه را کان غمزه پرفن نمیسوزد
مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من
درون میسوزدم، چون شمع پیراهن نمیسوزد
ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی
من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمیسوزد
مگو چندین، کز این سوزاک بیهوده بکش دامن
که دل میسوزم و جان کسی دامن نمیسوزد
بدین سان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن
همیسوزد، عجب دانم که پیراهن نمیسوزد
همه شب زار میسوزم به تاریکی و تنهایی
که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمیسوزد
چراغ من نمیسوزد شب از دمهای سرد من
چراغ خانه همسایه هم روشن نمیسوزد
چو تو در باغ می آیی، هم از لطف و رخ خود دان
که پیشت زآتش خجلت گل و سوسن نمیسوزد
غم خسرو همیدانی و نادان میکنی خود را
مرا این سوخت، ورنه طعنه دشمن نمیسوزد