گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد

جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد

خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران

بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد

بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او

در آن دم کو بسی دل طعمه زاغ و کمان سازد

سر آن چشم گردم، چون به ناز و شیوه و شوخی

گهی مستی نماید، گاه خود را ناتوان سازد

هزاران را ببین چون خاک در کویش پراگنده

که آن بازنده شطرنج هوس زین استخوان سازد

بود معشوق چون شمعی، خوش آن پروانه عاشق

که مهمانش رسد وز شعله نقل میهمان سازد

امان هرگز نباشد عاشق بیچاره را از غم

مگر آنگه که کوی خویش را دارالامان سازد

به بیماری غم خسرو، برای زیستن هر دم

نوای خویش را از خون دل تعویذ جان سازد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عراقی

بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد

به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است

چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم

[...]

صائب تبریزی

زخود هر کس که بیرون رفت کی با همرهان سازد؟

که مسکن نیست بوی پیرهن با کاروان سازد

ندارد پرده پوشی پای خواب آلود چون دامن

همان بهتر که تیر کج به آغوش کمان سازد

به نرمی خصم بد گوهر حصار عافیت گردد

[...]

واعظ قزوینی

نگه را، عکس رخسار تو، شاخ ارغوان سازد

شکست رنگ من، آیینه را برگ خزان سازد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه