گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

که می آید چنین، یارب، مگر مه بر زمین آمد

چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد

که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد

کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد

چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش

که تاریکی به پیش دیده نقاش چین آمد

بیامد پیش ازین یکبار و دل تسلیم او کردم

کنون تسلیم شو، ای جان، که باز آن نازنین آمد

صبوری را دلم در خاک می جوید، نمی یابد

غبار کیست این، یارب، که در جان حزین آمد

ز چندین آب چشم آخر بر آن آیینه زنگاری

برآ، ای سبزه رنگین، که باران بر زمین آمد

بتی و آفت تقوی و دین، آخر نمی دانی؟

که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد

خیالش باز گرداگرد دل می گرددم امشب

الا، ای دوستان، یاری که دشمن در کمین آمد

ز بهر چاک دامانی چه جای طعن بر خسرو؟

که او را تیغ در دست و سر اندر آستین آمد