گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر که نگه در تو کرد بیش به بستان نرفت

و آرزوی روی تو از گل و ریحان نرفت

تا تو نمودی جمال، نقش همه نیکوان

رفت برون از دلم، نقش تو از جان نرفت

خصم بسی طعنه زد، دوست بسی پند داد

چشم به سوی تو بود، گوش بدیشان نرفت

سیل ملامت رسید، کوه غم از جا ببرد

صبح قیامت دمید، وین شب هجران نرفت

وه که چو نرگس چرا کور نباشد مدام

دیده که بالای آن سرو خرامان نرفت

مستی و بدنامیم عیب نگیرم، از آنک

عاشق بیچاره را کار به سامان نرفت

گر همه جام بلاست نوش کن و صبر گوی

این که ز کامت هنوز تلخی هجران نرفت

عشق به ما ناکسان رحم نیاورد، از آنک

کن مکن پادشاه بر ده ویران نرفت

گام زده بر حریر کی سپرد این ره، آنک

دیده قدم ساخته بر سر پیکان نرفت

یار که بگشاد شست بر دل مجروح من

تیر برون رفت، لیک چاشنی از جان نرفت

رفتن خسرو خطاست بر سر کوی بتان

مورچه بهر حیات بر ره سلطان نرفت