گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عشق با جان بهم از سینه برون خواهد رفت

تا ندانی که به تعویذ و فسون خواهد رفت

دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز

تا چه ها بر سر مسکین زبون خواهد رفت

کافری بر سرم افتاد و دلم خود شده بود

نیم جانی که به جا بود، کنون خواهد رفت

با توام دیده برافگند چو تو برگشتی

تا میان من و او باز چه خون خواهد رفت

چند پویم به درت، وه که من گم شده را

جان درآمد شد کوی تو برون خواهد رفت

چند خونابه خورم، هیچ گهی از دل من

یا رب، این سلسله غالیه گون خواهد رفت؟

چند گویی که فراموش کن او را، خسرو

آخر این روی نکو از دل چون خواهد رفت