امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست

روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست

در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد

قصه ما که برانیم که از خلق نهان است

۳

همچنان در عقب روی نکو می رودم دل

گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست

گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد

هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست

حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد

چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست

۶

ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت

یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست

می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی

زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست