گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خرم آن چشمی که هر روزش نظر بر روی تست

شادی آن دل که هر دم در دماغش بوی تست

من ز تنهایی به خون غرق و تو پهلوی کسان

خون من در گردن آن کس که در پهلوی تست

کشتیم زان زلف و رخ کارایش آن را مدام

شانه بر پشت تو و آیینه بر زانوی تست

بر رخت دنباله زلف تو پایان شب است

و آفتاب صبحدم اندر سفیدی روی تست

نافه خود را گر چه زاهو می کشد، با این همه

پوستین پوشی ز زنجیر خم گیسوی تست

بر شکر خوانند افسون بهر دلجویی، ولیک

شکری کو خود فسون خواند، لب دلجوی تست

موی ابرو را گره نتوان زدن، لیکن ز کبر

صد گره پیش است بر هر مو که در ابروی تست

هیچ شب از موی تو تاری نمی یارم گسست

این درازی شب من بی گسست موی تست

هندوان را زنده سوزند، این چنین مرده مسوز

بنده خسرو را که ترک است آخر و هندوی تست