گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رفت سرما و صبا می دهد از گل خبری

پس ازین ما و لب جوی و رخ سیم بری

از پی آنکه در آیند بهشتی رویان

باغ گویی که گشادست ز فردوس دری

نیکویان در چمن و دیده نرگس بر گل

با چنان چشم، دریغا که ندارد نظری

غنچه گر دعوی مستوری و مستی می کرد

بعد از آن بینیش از دست صبا جامه دری

تو و صحن چمن، ای مرغ و من و کوی کسی

که ترا هست به گل عشق و مرا با شکری

بلبل از تیزی آواز جگرها بشکافت

مرده باشد که ندارد ز جراحت اثری

سرو را فاخته می گفت که سرسبز بمان

گر چه از شاخ جوانیت نخوردیم بری

خسرو این سکه گفتار که در مدح تو زد

غرض اخلاص تو بودست نه سیم و نه زری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode