مرا دل با یکی مانده ست جایی
که ناید روزی از کویش صبایی
همه کس ز آتش بیگانه سوزد
من مسکین به داغ آشنایی
بیا، ای زاغ، کاین آن استخوان است
که بر وی سایه اندازد همایی
مزن طعنه پریشانیم بگذار
که عمرم رفت بر باد هوایی
به جرم عشق کشتن حاجتم نیست
که داند عشق کردن هم سزایی
مه و خورشید گو، بر جای خود باش
که ما هم شاهدی داریم جایی
ز عشقت کار من جایی رسیده ست
بجز مردن نمی بینم دوایی
ز تیغت بیم خسرو بیش از این نیست
که گیرد دامنت خون گدایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از عشق و درد جدایی صحبت میکند. او به یک جای دلنشین اشاره میکند که در آن امیدی به دیدار محبوب ندارد. همه مردم از آتش عشق میسوزند، اما او به خاطر دوستی داغی ناگوار را تحمل میکند. شاعر از زاغی میخواهد که سایهاش بر استخوانهای او بیفکند، و از طرفی به این موضوع اشاره میکند که عمرش به بطالت گذشته و نمیخواهد به طعنههای دیگران توجه کند. او عشق را نه به عنوان یک جرم، بلکه به عنوان باری سنگین میبیند و به جای امیدی به زندگی، تنها مرگ را در چشماندازش میبیند. در پایان، او بیان میکند که ستم عشق بیش از تهدیدی از سوی دشمنانش بر او تأثیر میگذارد.
هوش مصنوعی: دل من در جایی است که دیگر نمیتواند صبحی از حسرت یار را تحمل کند.
هوش مصنوعی: همه افراد از آتش بیگانه و ناآشنا آسیب میبینند، اما من، که در اوضاع بدتری هستم، به خاطر شوق و درد دوستی سوزش میکشم.
هوش مصنوعی: بیا ای زاغ، این استخوان همان چیزی است که پرندهای بزرگتر بر روی آن سایه میافکند.
هوش مصنوعی: به من طعنه نزنید و به حال نزارم نپردازید، اجازه دهید که عمرم به بطالت سپری شود.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق نیازی به کشتن ندارم، زیرا میدانم که خود عشق نیز مجازات و عواقبی دارد.
هوش مصنوعی: ماه و خورشید، شما هم در مکان خود قرار بگیرید، زیرا ما در اینجا گواهی داریم که شاهد هستیم.
هوش مصنوعی: با عشق تو به جایی رسیدهام که جز مرگ هیچ درمانی برای دردهای من نمیبینم.
هوش مصنوعی: بیش از این نمیترسم از شمشیر تو، تنها نگرانم که دامن تو به خون یک گدا آلوده شود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بدو زیباست ملک و پادشایی
که هرگز ناید از ملکش جدایی
سر راهت نشینم تا بیایی
در شادی به روی ما گشایی
شود روزی بروز مو نشینی
که تا وینی چه سخت بیوفائی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
[...]
ز هر شمعی که جویی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
در افتادی به دریای حقیقت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.