گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من باد نخواهم که وزد بر چو تو باغی

تا از تو نسیمی نرساند به دماغی

خوش دولت مرغی که خورد بر ز تو، ماییم

کز دور خرابیم به بویی چو تو باغی

گر خواه به بازار شوم، خواه به بستان

ما را ز رخت سوی دگر نیست فراغی

گر جلوه طاووس ز روی تو نبینیم

در کوی تو میریم به مهمانی زاغی

تو داغ جگر را چه شناسی که نبودت

جز از می گلرنگ به دامان تو داغی

پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد

در مشهد خویش از تن خود سوخت چراغی

آن به که من سوخته پیش تو نیایم

زیبا نبود پیش گلی بانگ کلاغی

لاغ است ترا کشتن، اگر لطف دگر نیست

باری ز من دلشده یاد آر به لاغی

نآمد ز دل خسته خبر، گر چه که خسرو

از گریه دوانید چپ و راست الاغی