گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ماه تابانست و همچون روی تو تابنده نیست

ابر بارانست و همچون چشم من بارنده نیست

پیش رفتارت نیاید راه کبکم در نظر

گر رونده هست، لیکن همچو تو آینده نیست

حور بسیار است، دل بردن نیارد همچو تو

شوخ و عیار و مقام پیشه و بازنده نیست

چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن

هر که در عهدت به مرگ خویش میرد، زنده نیست

دل کرا سوخت در این غم بر من دل سوخته

جز دل من چون کسی پهلوی من سوزنده نیست

در وفای یار باید باخت باری جان خویش

چونکه جان بیوفا با هیچ کس پاینده نیست

چند دیده بر زمین ساید ز عشق پای تو

چشم خسرو، کاو به خاکی از درت ماننده نیست