گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی

مفروش لذتش را به حیات جاودانی

ز طرب مباش خالی می و رود خواه وساقی

که غنیمت است و دولت دو سه روز زندگانی

غم نیستی و هستی نخورد کسی که داند

که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی

مکن، ای امام مسجد، من رند را ملامت

چو به شهر می پرستان نرسیده ای، چه دانی؟

چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان

به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی

تو و زهد خرقه پوشان، من و دیر دردنوشان

به تو حال ما نماند، تو به حال ما نمانی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عمعق بخاری

غم تو خجسته بادا، که غمی‌ست جاودانی

ندهم چنین غمی را به هزار شادمانی

منم آنکه خدمت تو کنم و نمی‌توانم

تویی آنکه چاره من نکنی و می‌توانی

عطار

ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی

که ندیدم از تو بوئی و گذشت زندگانی

دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری

که خبر نبود دل را که تو در میان جانی

ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می‌طپیدم

[...]

نجم‌الدین رازی

به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی

سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی

چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی

ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی

سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی

[...]

مولانا

هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی

که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی

بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا

که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی

که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد؟ که به وهم در نگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه