گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جانا، تو زغم خبر نداری

کز سوز دلم اثر نداری

بردار چو بر درت فتادم

یا خود فگنی و برنداری

تا کی به جواب تلخ سوزی

نی آنکه به لب شکر نداری

جای تو دل من است، بنشین

دل جای دگر اگر نداری

می کن ز جفا هر آنچه خواهی

دانم که جز این هنر نداری

ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟

یا کار دگر مگر نداری

خسرو، تو به راه خوبرویان

یکسر چه روی، دو سر نداری

 
 
 
اهلی شیرازی

از من خبر ای پسر نداری

عاشق شده ام خبر نداری

ما را بفغان میار از غم

گر طاقت دردسر نداری

از زندگی ام چرا ملولی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه