گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اگر تو سرگذشت من بدانی

دگر افسانه مجنون نخوانی

همی گوید «برو بیدار می باش

مکن تعلیم سگ را پاسبانی »

ز من پرسی که همدردان چه کردند؟

ترا دادند جان و زندگانی

مرا گرد سر آن چشم گردان

که تا بر من فتد آن ناتوانی

نماندم استخوانی هم که باری

سگ تو باشد از من میهمانی

طبیبم داغ فرماید، نداند

که صد جا بیش دارم در نهانی

به بالینش منالید، ای اسیران

که بس شیرین بود خواب گرانی

مرا جان در وفاداری برآمد

هنوز اندر حق من بدگمانی

به قتل خسرو آمد عشق و شادم

که یاری همرهی شد آن جهانی

 
 
 
دقیقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی

ولیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی

کسایی

به جام اندر تو پنداری روان است

و لیکن گر روان دانی روانی

به ماهی ماند ، آبستن به مریخ

بزاید ، چون فراز لب رسانی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کسایی
عنصری

شکفته شد گل از باد خزانی

تو در باد خزانی بی زیانی

همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل

چه چیزی مردمی یا بوستانی

ز بوی موی پیچان سنبلی تو

[...]

ابوالفضل بیهقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی‌

و لیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی‌

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه