گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اگر تو سرگذشت من بدانی

دگر افسانه مجنون نخوانی

همی گوید «برو بیدار می باش

مکن تعلیم سگ را پاسبانی »

ز من پرسی که همدردان چه کردند؟

ترا دادند جان و زندگانی

مرا گرد سر آن چشم گردان

که تا بر من فتد آن ناتوانی

نماندم استخوانی هم که باری

سگ تو باشد از من میهمانی

طبیبم داغ فرماید، نداند

که صد جا بیش دارم در نهانی

به بالینش منالید، ای اسیران

که بس شیرین بود خواب گرانی

مرا جان در وفاداری برآمد

هنوز اندر حق من بدگمانی

به قتل خسرو آمد عشق و شادم

که یاری همرهی شد آن جهانی