گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا چند آخر از خود دور داری؟

دلم را در هم و رنجور داری

روا داری که با آن روی چو شمع

شب تاریک ما بی نور داری

میان داری چو زنبوران کافر

مژه کافرتر از زنبور داری

ز رسوایی مرنج، آخر محال است

که عاشق باشی و مستور داری!

بتی گر داری، از فردا میندیش

که در خانه بهشت و حور داری

تو آن سلطان خوبانی، نگارا

که همچون فتنه صد دستور داری

ز چندان دل که ویران کرده تست

چه باشد گر یکی معمور داری؟

چو آتش در زدی، باری همین بین

چنین باشد که خود را دور داری

معافی، گر نمی پرسی ز خسرو

که خوبی و دل مغرور داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode