گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رخساره مکن راست به جایی که تو باشی

ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی

گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور

از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟

از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی

تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی

شاید که نیاری به نظر ملک جهان را

در کلبه احزان گدایی که تو باشی

خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه

خورشید نتابد به سرایی که تو باشی

خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق

احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظیری نیشابوری

غیر از تو نگنجد به سرایی که تو باشی

جز تو همه محوند به جایی که تو باشی

شاهان جهان روی نمای تو ندارند

نرخ تو که داند به بهایی که تو باشی

خورشید نخواهم که درآید به خیالت

[...]

عرفی

من صید غم عشوه نمایی که تو باشی

بیمار به امید دوایی که تو باشی

لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند

غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی

مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه