گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای عشقت آتشی به همه شهر درزده

و آن آتش از درونه من شعله بر زده

هر روز چشم مست تو در کاروان صبر

بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده

مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل

آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده

هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم

آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده

لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش

زان لعل آب کرده و اندر شکر زده

نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست

هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده

اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث

خون جگر به دامن تو دست تر زده

چون شانه تو مانده ام از دست موی تو

پایی به گل بمانده و دستی به سر زده

دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟

چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده

تو تیغ جور بر سر من می زنی و من

آیم همی به کوی تو هر روز سر زده

هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه

هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده