گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عارض همچون نگارستان تو

شاهد حال است بر دستان تو

شب جهانی کشته ای و آنگه هنوز

بوی خون می آید از پیکان تو

عذر خواه آن غمزه را از ما که او

خون ما ریخت بی فرمان تو

موی بر اندام من پیکان شود

چون کنم یاد از سر مژگان تو

سنگ گوهر را به دندان بشکند

بشکند گر گوهر دندان تو

گل بخندد در چمن گر خنده ای

وام یابد از لب خندان تو

با چنین خوبی تو ز آن کیستی؟

بنده خسرو هست باری آن تو