گنجور

 
قاسم انوار

یا مغیث المذنبین معطی السؤال

یاانیس العارفین،یا ذوالجلال

ای ز عشقت هر دلی را مشکلی

وی ز شوقت در جنون هر عاقلی

در تمنای تو دل سودازده

شور عشقت آتش اندر ما زده

ای جهان عقل و جان حیران تو

گوی دلها در خم چوگان تو

مرغ دل در دام عشقت پای بند

هرکه سودای تو دارد سر بلند

شور عشقت شعله در عالم زده

بی تو در هر گوشه صد ماتم زده

عقل دانا در رهت بی خویشتن

بحر عشقت در دل ما موج زن

پادشاهان پیش در گاهت گدا

از تو بی برگان عالم را نوا

چشم شهبازخرد عشقت بدوخت

در هوایت مرغ جان را پر بسوخت

مانده حیران رهت مردان مرد

اشک عنابی روان بر روی زرد

جان مشتاقان بدردت شادمان

بندگان خاصت آزاد جهان

راستی را،با تویک دم داغ و درد

قاسمی را خوشتر از صد باغ ورد

نزد آن کس،کین سخن را محرمست

نوش نیش آمد،جراحت مرهمست

ای زبانها در ثنایت مانده لال

در هوایت مرغ وهم افگنده بال

در ثنایت قاسمی حیران شده

دیده نی پایان و سرگردان شده

ای غم عشق تو با جان سازگار

از کرمهای تو دل امیدوار

ای خداوند جهاندار کریم

لایزال لم یزل، حی قدیم

نیست جز لطف توکس فریادرس

یا اله العالمین، فریاد رس

پادشاها، بندگان خسته ایم

جمله در بند هوی پا بسته ایم

در بیابان طلب حیران شده

غرقه دریای بی پایان شده

نیست بی فضل تو جان را قوتی

یا غیاث المستغیثین،رحمتی

قاسم سرگشته سر گردان تست

گر بدست،ارنیک،باری آن تست

ای خداوند کریم کار ساز

از کرمهای تو کارم را بساز

جرعه ای آخر،که ازعقلی فکور

تشنه ماندم در بیابان غرور

جذبه ای،تا یک زمان طیران کنم

در هوای لامکان جولان کنم

خانه دل را بلطف آباد کن

جانم از بند جهان آزاد کن

مرغ روحم را بوصلت راه ده

دیده بینا، دل آگاه ده

جانم از خلق جهان بیگانه کن

یاد خودرا بادلم هم خانه کن

نفس کرکس راز بازی بازدار

در هوایت مرغ جان را باز دار

با خودم نزدیک کن وز خلق دور

ذل و جرمم عفو گردان، یا غفور

از محبت جانم اندر شور دار

رازم از خلق جهان مستور دار