گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بیا، ای باغ جان، تا بنگرم سرو روان تو

مرا، دربان، رها کن تا بمیرد باغبان تو

ز فریادم بنالد کوه و ره ندهی به سوی خود

تعالی الله چه سنگ است این دل نامهربان تو

بسوزم و آه برنارم، گرفتم مردمی آمد

نه آخر دوستم من، چون روا دارم زیان تو

بخواهی دید کز ظلم تو ناگه بهترین روزی

من مظلوم خواهم هر دو دست اندر عنان تو

مرا گفتی «که باشی تو که بوسی آستان من »

گر آن گستاخیم بخشی، غلام رایگان تو!

وگر زین ننگ می داری که خود را ز آن تو گفتم

من تنها از آن خود، دل و جانم از آن تو

تو آگه نی و من با تو ازینسان عشق می سازم

که خود را گه گهی دشنام گویم از زبان تو

رقیبا، گفتیم کو گفت خاکم در دهان کردی

تو گر این راست می گویی، شکر اندر دهان تو

به حیله زیستی خسرو که دی پیش آمد و دیدی

کنون باز آمد آن مردم کش، اینک بهر جان تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode