گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این

بستان که ز جانم نفس باز پس است این

در هستی من چند زنی شعله هجران

آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این

گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب

خندید و شکر ریخت که خواب مگس است این

ای باد، برو این نفس از ما برسانش

کای عیسی جانها، گرو یک نفس است این

خوش می کنم اندر هوس روی تو جانی

هست ار چه خوش آینده و ناخوش، هوس است این

گفتم که به فریاد رس از غمزه خویشت

تیری به من انداخت که فریادرس است این

من بنده آن چشم که از گوشه چشمم

شب دیدی و گفتی که بر این در چه کس است این؟

خسرو چه کند ناله عشاق، میا تنگ

کاخر هم ازان قافله بانگ جرس است این

 
 
 
جامی

بیمار غمت را نفس بازپس است این

پاس نفسش دار که آخر نفس است این

بی واسطه گفت زبان پرسش او کن

کش واسطه رحمت جاوید بس است این

ای بوالهوس از معرکه عشق و ملامت

[...]

اهلی شیرازی

گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این

کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این

گفتی که شبت ناله بسی پست برآید

مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این

پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت

[...]

عرفی

هنگام و دم نزغ، خراب نقس است این

این حالت نزع است، دلم را هوس است این

می آیی و در خرمن ما می زنی آتش

در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این

طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه