گنجور

 
جامی

بیمار غمت را نفس بازپس است این

پاس نفسش دار که آخر نفس است این

بی واسطه گفت زبان پرسش او کن

کش واسطه رحمت جاوید بس است این

ای بوالهوس از معرکه عشق و ملامت

بگذر به سلامت که نه جای هوس است این

از ناله ما فارغی ای صاحب محمل

در گوش تو گویی نغمات جرس است این

از گلشن فیروزه چرخم چه گشاید

مرغ دل محنت زدگان را قفس است این

گاهی که خرامی سر من زیر قدم کن

انگار فتاده به زمین خار و خس است این

عمری به درت جامی درمانده به سر برد

یک بار نگفتی که بر این در چه کس است این

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این

بستان که ز جانم نفس باز پس است این

در هستی من چند زنی شعله هجران

آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این

گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب

[...]

اهلی شیرازی

گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این

کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این

گفتی که شبت ناله بسی پست برآید

مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این

پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت

[...]

عرفی

هنگام و دم نزغ، خراب نقس است این

این حالت نزع است، دلم را هوس است این

می آیی و در خرمن ما می زنی آتش

در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این

طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه