گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عیش من تلخ است ازان شکر لب شیرین سخن

چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروین سخن

مردنم نزدیک شد هنگام شربت دادنست

کیست کارد یک سخن بر من ازان شیرین سخن؟

بو که بریم، ای صبا، از بهر من بهر خدا

گه گهی جاسوسیی کن، زو دمی برچین سخن

کاش بیدردان بدیدندی رخ زیبای یار!

تا نگفتندی به طعن بیدلان چندین سخن!

ای که گویی «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من

بعد از آنت مرد خوانم، گر بگویی این سخن

عاشقی وانگه مسلمانی، ندانی، ای سلیم

دوستی چون با بتان افتد، رود در دین سخن؟

بهترین روز آفتی می بینم از تو در جهان

گفت من بشنو، مکن، جانا، بدین آیین سخن

جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو

وه که پیشت چون برآید از من مسکین سخن

در هوای روی تو خون می چکاند از غزل

خسرو رنگین سخن گر رنگ بازی زین سخن